من و گاو از كودكي يك آبشخور داشتيم
باد كه ميامد من نگران كثي٠شدن آب بودم و گاو نگران چشم های من
ØØ§Ù„ا خشكسالی شده
من نگران آب انبار های خشكيده و گاو نگران گوشت مسمومی كه مادرم طبخ خواهد كرد
باد كه قطع شد
نه صدايي از گاو به گوش ميخورَد
نه صدايي از تلمبه ÛŒ آب توی ØÙŠØ§Ø·
تنها يادمان ميايد قبل تر ها جان داشتيم
نشاط ميكرديم
دست ميكشيديم لابلای خاطرات شيرين،
ØØ§Ùظه ÛŒ ÙØ±Ù‡Ø§Ø¯
امروز ديرتر تمام ميشود
دلم Ø±ÙØªÙ‡
غروب تر بر ميگردد
وقتی برگشت خاطراتی مياورد كه تمام عمرم مشغول موشكاÙÛŒ اش باشم
امروز ديرتر تمام ميشود
غروب كه شد
دلم كه برگشت، يك معامله ميكنيم.
من خاطراتش را ميگيرم
چشم هايم را ميدهم به او
گوشت های مسموم را به قيمت مراقبت كردن از خاطرات دلم، با گاو عوض ميكنم.
كه دلم چشم داشته باشد و
گاو عزيزم تمام خاطرات اين روز طولانی.
خ.ج
عصر ٩٤